یک رمان

 

شب در تخت خواب علیرغم شب های گذشته وقتی برای اندیشیدن به خود و زندگی رقت انگیزش نگذاشت خیره به تابلوی پاییزی مقابلش به پسری به نام "ارس" فکر کرد پسری که سرنوشت برای او به مراتب تلخ تر و دردناک تر رقم خورده بود..

به ذهن خود زحمت داد تا کم کم چهره ی عبوس و خشن او از پسِ تابلوی مقابل رویش بر پرده ی پاییزی نمود کرد اکنون چهره ی تلخ و خشن ارس زنده و شفاف در برابر چشمان خسته و شب زنده دارش قرار داشت..

 

با چشمانی که بی دلیل کم و بیش از اشک خیس و تار شده بود به ارسِ مقابلش زل زد به چشم های پرخشم و براقش و همین طور به ابروهای سیاه و کمی پیوسته اش به لب های پهن و به هم فشرده اش به بینی کشیده و خوش تراشش به موهای اشفته و گستاخش تمام اجزای چهره اش را یک به یک از نظر گذراند و ترس را به جان خرید چهره ی تلخ و عبوس ارس همانند تابلوی "نزدیک نشو من خشمگین هستم" سدی بود برای نزدیکی و صمیمت افراد..

 

چشم بر هم نهاد و ملحفه ی نازک صورتی رنگش را روی صورتش کشید و در کلنجار با بغض بزرگی سعی کرد تصویر ارس و خشم و ابهتش را از ذهنش فرسنگ ها دور کند..

 

با صدای زنگ تلفنش چشم باز کرد در برابر هجوم پرتوهای تیز افتاب راه یافته به اتاقش به زحمت چشمانش را باز نگه داشت. دست بر پاتختی عسلی رنگِ سرویس خوابش کشید و بدون توجه به نام و شماره ی افتاده بر نمایشگر تلفن جواب داد..

 

_بله!؟

 

_سلام مدیا خوبی!؟انگار خواب بودی اره!؟

 

با شنیدن صدای راحت و بی تکلف ماهان پسر سمج و گستاخ اقای مقدم باز این جمله فقط از ذهنش گذشت"خانومش و جا گذاشتی"

 

به غلط گیری ذهنش ترتیب اثر نداد و در حالی که توی تخت جا به جا می شد گفت:سلام اقا ماهان ممنون؛ اره خواب بودم..

 

_متاسفم مدیا فقط می خواستم عید رو تبریک بگم..

 

نگاه مدیا ناخوداگاه در پی ساعت دوید. ساعت 9:20 دقیقه صبح را نشان می داد کلافه و خواب الود با خود گفت"یعنی نمی شد یکی دو ساعت دیرتر تماس بگیری و عید رو تبریک بگی"

 

_مدیا هستی!؟

 

لب باز کرد..

 

_بله هستم،ممنون تماس گرفتی عید برای شما هم مبارک باشه..

 

صدای ماهان ردی از خوشی یافت..

 

_نیازی به تشکر نیست مدیا؛حالا برو به ادامه خوابت برس فعلا خدا نگه دار..

 

و قبل از اینکه جواب بگیرد تماس را قطع کرد زیر لب غرولندکنان نالید..

 

_ای تو روحت ماهان خوابم رو پروندی..

 

بار دیگر روی تخت رها شد و برای در امان ماندن از پرتوهای تیز افتاب پشت به پنجره دراز کشید و ملحفه را روی صورتش کشید.سعی کرد فارغ از تمام موج های منفی که ماهان به وجود ضعیف و سستش ساطع می کرد بخوابد و همه ی دل مشغولی های بی اساسش را با معجزه ی خواب به فراموشی بسپرد که زنگ ممتد خانه این فرصت را از او گرفت..

 

با حالت عصبی در تخت نشست کمی تامل کرد بلکه زنگ خانه خفه شود که از قرار معلوم قصد خاموشی نداشت..

 

از تخت جدا شد و بر بلوز شلوار قرمز خوابش پانچویی خاکستری رنگ انداخت و بدون نگاه کردن به ظاهر مضحکش از اتاق خارج شد در طول مسیر تا ایفون حدسیات انگشت شمارش را زیر لب تکرار کرد

 

_شاید دوباره گربه ی خانم پارسایی گم شده اومده تو حیاط ما دنبالش بگرده؛ شاید هم خانم محبی می خواد بره دیدن دخترش و من باز باید زحمت گل و گیاهش و بکشم و بهشون رسیدگی کنم؛ اه نکنه پسر اقای سراج باز سر و کله اش پیدا شده!؟

 

با رسیدن به ایفون و دیدن تصویر نقش بسته بر مانیتور کوچک فهمید تمام حدسیاتش اشتباه بوده از دیدن ارس با چشمانی گرد شده دست به گوشی برد و با قلبی که بنای تپش ناموزن گذاشته بود صدایش را صاف کرد و ارام گفت:بله!؟

 

_مدیا خانوم منم ارس، میشه لطف کنی یه لحظه بیای دم در..

 

صدای خشک و خسته ی ارس در نظر مدیا چقدر گوش نواز امد..

 

_بله البته..

 

گوشی را گذاشت و با وسواسی که از او بعید بود به ظاهر باری به هر جهتش نگاه کرد افسوس که وقتی برای تغییر لباس نداشت با تاسف سری جنباند و با پاهایی که در اختیارش نبودن به طرف در خروجی رفت..

 

پشتِ در لحظه ای ایستاد و نفسی تازه کرد دست بر قلبش زیر لب نجوا کرد..

 

_چته!؟ یه کمی اروم باش..

 

در را ارام روی پاشنه باز کرد کو گوش شنوا!؟ قلبش با دیدن ارس با ظاهری اشفته تر از خودش بیشتر اهنگ گرفت..

 

سر بلند کرد و در نگاه منتظر ارس لبخند محوی بر لب نشاند..

 

_سلام..

 

ارس یه گام به عقب برداشت و با تکیه به ماشینش جواب داد..

 

_سلام..

 

و در ادامه سکوت بود و نگاه ارس و انتظار کشنده ی مدیا..

 

شگفت زده از حضور ناهنگام ارس و کمی معذب نگاهش را تا چشمان او بالا برد و سکوت را شکست..

 

_اقا ارس امری داشتید!؟

 

انگار از خلسه ای طولانی خارج شده باشد تکانی به خود داد و نگاهش را بی هدف به دور و اطراف چرخاند..

 

_نه راستش نگران حالتون بودم..

 

مدیا با حسی که شاید برای اولین و اخرین بار برای کسی مهم بوده با هیجانی که سعی می کرد سر پوشی بر ان بگذارد گفت:نه من که گفتم حالم خوبه..

 

اسوده خاطر نفس عمیقی کشید..

 

_خدا رو شکر پس از مکث کوتاهی افزود: خودمو مقصر حال بد دیشبتون می دونم برای همین اومدم از حالتون مطمئن شم..

 

مدیا با احساس بدی درک کرد امدن و نگرانی ارس فقط و فقط برای رهایی از عذاب وجدانی ایست که گلویش را گرفته نه مهم بودن و توجه خاص او..

 

این افکار به اندازه کافی تلخ و دردناک بودن که مدیا عنق و تلخ بگوید..

 

_اقا ارس لطفا عذاب وجدان نداشته باشید من نیازی به نگرانی و ترحم شما ندارم..

 

ارس حیرت زده از جبهه گیری مدیا چشمانش را تنگ کرد..

 

_چی میگی تو!؟

 

بی قید شانه بالا انداخت..

 

_هیچی برید به کار و زندگیتون برسید و نگران من نباشید..

 

ارس با پوزخندی استهزا امیز سر تکان داد..

 

_چشم منتظر فرمایش شما بودم و گرنه می خواستم بست دم درِ خونت بشینم و مراقبت باشم..

 

لب گزید و صبوری کرد..

 

ارس به طرف ماشینش گام برداشت..

 

به چارچوب در تکیه داد..

 

ارس بی توجه به او پشت فرمان نشست و استارت زد با کنده شدن ماشین ارس از برابر نگاهش قلب و بغضش توامان شکستند و لبریز شدن یکی از درد یکی از اشک..

 

با درد و اشک زیر لب نالید"اومده بودی حالمو بپرسی یا حالمو خراب کنی ظالم!؟"

 

با حالی زار و اندامی خمیده به خانه برگشت و روی اولین کاناپه خود را رها کرد و مچاله در کاناپه اجازه داد باز پرنده خیالش سوی ارس پر بکشد


نظرات شما عزیزان:

کیمیا
ساعت21:02---13 دی 1392
خیلیییییییی قشنگه این رمااان !




پاسخ:مر40


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : دو شنبه 10 دی 1392 | 16:4 | نویسنده : هانیه |